عاشــــــقی ممنوع!

حتی شما دوست عزیز!


.......آنقدر مرا از سرد کرد,از عشقش,از خودش,از احساسش!......
.....که حالا...
که حالا یخ بسته ام!...
.....آهای!!.......
........روی احساس من پا نگذارید...
.......لیز میخورید!!!!!!! 


تگ ‌ها: <-TagName->
یک شنبه 22 بهمن 1391برچسب:,| 19:53 |شیدا|

اين آخرين بارم بود !



ديگر احسـ ــاسمـ را برـآ
ی کسـ‌ ـــے عـــريـ ـآن نمــــے كنم .......

 

صداقــــ ‌ــت ، یعنــــے حماقــــ ــت...

 

 



نبودن هایمـ را با خاطراتـــــے سر کـــ ــــن


که یاد مـــ ـــــرـآ بر بـ ـآد داد...


من و تو دیگر " مــ ــآ "
نمــــے شویمـ...!


تگ ‌ها: <-TagName->
دو شنبه 16 بهمن 1391برچسب:,| 14:54 |شیدا|

كوك كن ساعتِ خویش !

كوك كن ساعتِ خویش !

اعتباری به خروسِ سحری، نیست دگر

دیر خوابیده و برخاسـتنـش دشـوار است

 

كوك كن ساعتِ خویش !

كه مـؤذّن، شبِ پیـش

دسته گل داده به آب

و در آغوش سحر رفته به خواب

 

كوك كن ساعتِ خویش !

شاطری نیست در این شهرِ بزرگ

كه سحر برخیزد

شاطران با مددِ آهن و جوشِ شیرین

دیر برمی خیزند

 

كوك كن ساعتِ خویش !

كه سحرگاه كسی

بقچه در زیر بغل،

 هیِ حمّامی نیست

كه تو از لِخ لِخِ دمپایی و تك سرفه ی او برخیزی

 

كوك كن ساعتِ خویش !

رفتگر مُرده و این كوچه دگر

خالی از خِش خِشِ جارویِ شبِ رفتگر است

 

كوك كن ساعتِ خویش !

ماكیان ها همه مستِ خوابند

شهر هم . . .

خوابِ اینترنتیِ عصرِ اتم می بیند

 

كوك كن ساعتِ خویش !

كه در این شهر، دگر مستی نیست

كه تو وقتِ سحر، آنگاه كه از میكده برمی گردد

از صدای سخن و زمزمه ی زیرِ لبش برخیزی

 

كوك كن ساعتِ خویش !

اعتباری به خروسِ سحری نیست دگر

و در این شهر سحرخیزی نیست

و سـحر نـزدیک است .....


تگ ‌ها: <-TagName->
شنبه 14 بهمن 1391برچسب:,| 22:41 |شیدا|

باز باران بي ترانه
باز باران با تمام بي كسي هاي شبانه
مي خورد بر مرد تنها
مي چكد بر فرش خانه
باز مي آيد صداي چك چك غم
باز ماتم


من به پشت شيشه تنهايي افتاده
نمي دانم ، نمي فهمم
كجاي قطره هاي بي كسي زيباست


نمي فهمم چرا مردم نمي فهمند
كه آن كودك كه زير ضربه شلاق باران سخت مي لرزد
كجاي ذلتش زيباست
نمي فهمم

كجاي اشك يك بابا
كه سقفي از گِل و آهن به زور چكمه باران
به روي همسرو پروانه هاي مرده اش آرام باريده
كجايش بوي عشق و عاشقي دارد
نمي دانم

نمي دانم چرا مردم نمي دانند
كه باران عشق تنها نيست
صداي ممتدش در امتداد رنج اين دلهاست
كجاي مرگ ما زيباست
نمي فهمم

ياد آرم روز باران را
ياد آرم مادرم در كنج باران مرد
كودكي ده ساله بودم
مي دويدم زير باران ، از براي نان

مادرم افتاد
مادرم در كوچه هاي پست شهر آرام جان مي داد
فقط من بودم و باران و گِل هاي خيابان بود
نمي دانم
كجــــاي اين لجـــــن زيباست

بشنو از من كودك من
پيش چشم مرد فردا
كه باران هست زيبا از براي مردم زيباي بالا دست
و آن باران كه عشق دارد فقط جاريست براي عاشقان مست
و باران من و تو درد و غم دارد
خدا هم خوب مي داند
كه اين عدل زميني ، عدل كم دارد


تگ ‌ها: <-TagName->
شنبه 14 بهمن 1391برچسب:,| 22:39 |شیدا|

شب نزدیک است..!
 هر شب دستم را تنها.. بر شانه ی تنهای شـــــــــب میگذارم ؛
 و برایش از " تـــــــــــو " میگویم.. . . .

 بـــــــــــاران می گیرد ... .


تگ ‌ها: <-TagName->
شنبه 14 بهمن 1391برچسب:,| 22:19 |شیدا|

.:Design:.